داستان سین
داستان سین نویسنده: راشین گوهرشاهی
روز مهمی را که سین به دنیا آمد خوب یادم است. من نشسته بودم لبه حوض آبی نقاشی و با گنجشکک اشی مشی، درباره اینکه جناح راست مقدم تر است یا جناح چپ اندیشه ورزتر، حرف مفت ادبی می زدم. گمانم دم دمهای بهار سال هشتاد و نه بود. گنجشکک اشی مشی می گفت به گور بابای سیاست اصلن...سیاست نباید وارد حوزه شعر و ادب بشود...آخر که قرارست ما که خیس شدیم را، خوراک شام حکیم باشی بکنند و تو هم بمانی با یک عمر زیر لب خواندن سرگذشت من فلک زده روشنفکر، در شعرهایت...
و من قلم موی آبی ام را بر داشته بودم تا لبه ی حوض نقاشی را رنگ عشق بزنم . همان وقت بود که سین عزیز، بی هیچ مقدمه ای مانند انفجار یک بیگ بنگ اصیل، از یک هسته ی آلبالوی سرخ تازه خورده شده، که از گوشه ی لپ مبارکم بیرون انداخته بودم، شروع کرد به شکوفا شدن. هیچ...فقط یک صدای اوم ممتد شنیدیم و دیدیم که یک چیز کوچکی شبیه یک هسته ی آلبالو دارد منفجر می شود. گنجشکک اشی مشی گمان کرد که باید این عملیات انتحاری، کار اصول گرایان باشد. اما من عقیده داشتم که دنیای سیاست مزخرف تر ازین حرفهاست که تصمیم بگیرد خودش را در داستان گنجشکک اشی مشی بگنجاند و دقیقا وسط حوض نقاشی و حرفهای مفت و نامرتبط ما، بمب بیندازد. بنابراین، بساط نقاشی ام را جمع کردم و از پای حوض بلند شدم و رفتم آن طرف تر، تا رنگ آبی را از انگشتانم پاک کنم و زیر لب بگویم لعنت بر جد و آباد هرچه سیاست و سیاسی کاریست.و گور پدر این..که ناگهان سین عزیز، مانندشاخ و برگهای پت و پهن یک کدو حلوایی پخمه و بی خاصیت، چنگ انداخت دور گلویم و گفت؛ نقاش باشی حرف دهنت را بفهم...و این اولین باری بود که من و سین عزیز، دست به یقه می شدیم. شکم گنده و هیکل چهارشانه و چشمهای نسبتا احمق سین عزیز، شباهت بی انکاری با یک کدو حلوایی بی خاصیت درشت داشت...و من که عاشق دسر کدو حلوایی بعد از غذا، با چاشنی گلاب و زعفران بودم، نمی دانم چه شد که عاشق آن چشمهای احمق شدم!
حقیقتش این بود که دلم می خواست یک کف گرگی محکم بزنم زیر چانه ی سین عزیز، که دندانهای فک پایینش از گودی ملاجش بزند بیرون؛ اما همینکه نگاهم به نگاه سرشار از بلاهت مردانه اش افتاد، تصمیم گرفتم که مثل یک زن عاقل، عاشقش بشوم.
و از آن به بعد بود که شروع کردم به شعر گفتن و چیز نوشتن برای احمق ترین و مشتی ترین سین دنیا! سینی که هیچ حرف آدم سرش نمی شد و تمام حماقت مردانه اش را در مشتهایش گره کرده بود و موقع دعوا، هعی می زد فک این و آن را می آورد پایین. کلا دست بزن خوبی داشت و مرد بزن بهادری بود و نیاز هر روزه من را به دیدن یک مرد کودن احمق که مدام کارهای خنده دار می کند و دل آدم را از خنده می ترکاند، بر آورده می کرد. خب اینطورها بود که هر روزی یک صحنه ی جنایی خنده دار برای دیدن و خندیدن در دسترسم بود و من که خوی جنایت طلبی ام را گویا از چنگیز مغول یا هیتلر گور به گور شده ارث برده بودم، خیلی خوشم می آمد وقتی می دیدم هولاکوخان به هر شیری که می رسد، ناک اوت و بی یال و دمش می کند. القصه این شد که شعرهایم رنگهای عاشقان تری به خودش گرفت و داستانهایم، عطش شاعرانگی اش بیشتر شد. من دورا دور عشق را تجربه می کردم بی آنکه بخواهمش و بخوانمش یا بتوانم خودم را مضحکه ی عام کنم با دوست داشتنش. چرا که فقط یک زن عوضی می تواند عاشق یک مرد عوضی بشود و من متاسفانه آنقدرها هم که باید، جنبه ی عوضی بودن نداشتم. ازین رو بود که شروع می کردم به نوشتن. برای سین احمقی که هیچ چیز از الفبای عشق نمی دانست و هیئت و سرو روی و نوع نگاهش بیشتر شبیه یک گاو ابله بود تا یک انسان بالغ. اما من ابلهانگی را در این بمب اتمی خرس گنده، که نابجا در حوض آبی نقاشیمان، وسط یک بحث ادبی متولد شده بود، بی اندازه دوست داشتم. ازین رو، بعد از آن هرگز پی آقای گنجشکک اشی مشی را از شعر فرهاد نگرفتم که بعد از تولد جناب سین، یک هویی کجاها غیبش زد!
القصه راستش را بخواهی، کلا داستان و رمز و رازهای عاشقانه ام با جناب گنجشکک اشی مشی عاقل و ادیب و فیلسوف مسلک، از یادم رفته بود! تا اینکه یک روز صبح زود، شاید هم آخر شب، شاید هم کله ی ظهر، چشمتان روز بد نبیند! که آقای گنجشکک اشی مشی با دار و دسته ی زاغک و روباه و طعمه ی قالب پنیر از راه رسید. می خواست آقای سین را از توی رویاهایم به دام بیندازد و رفته بود شکواییه نوشته بود به دادگاه که این سین نامرد هرکول دارد تمام داستان و ترانه گنجشکک اشی مشی را به هم می ریزد...هیئت منصفه دادگاه هم خوب باوشان شده بود که این گنجشکک اشی مشی با سابقه ی روشن فکری چندین و چند ده ساله ی درخشانش، محال است دروغ بگوید و آنوقت، جناب روباه و خانم زاغی و آن تکه پنیر ورقلمبیده شان را فرستاده بودند برای میانجی گری و وساطت.
آنوقت بود که در طی عملیات شهادت طلبانه و انتحاری آقای پنیر، آقای سین کودن و ابله، به خاطر خوردن آن لقمه دندان گیر، با من که مراقب حال و اوضاع مملکتش بودم، شروع کرد به کل زدن و دهان به دهان شد و خب بنده یک به هیچ،ناچارا به نفع رقیب، میدان جنگ را خالی کردم و جناب آقای سین، هنوز آن تکه پنیر عزیز را به دهان گشادش نبرده بود که بیگ بنگ واقعی اتفاق افتاد و کدو تنبل ما، دل و روده اش از هم پاشید و خونش بر در و دیوار داستان اشی مشی فواره زد!
من نقاش باشی هم، بعد از یک سر تکان دادن مفصل، کارم از نو ساخته شد و مجبور شدم بروم سطل رنگ و قلم موهایم را دوباره بردارم و پای حوض کهنه آبی بنشینم و اینبار، با ترکیب خون متبرک آقای سین، رنگ ارغوانی اش بزنم!
***
اینبار، جناب آقای اشی مشی خنده مضحکی کرد و باز نشست، پای حوض نقاشی تا از ته و توی فکرم سر در بیاورد و شما لطفا از من نشنیده بگیرید...بنده همچین دلم می خواست یک کف گرگی محکم توی فک جناب گنجشکک اشی مشی روشنفکر بزنم که نوک مبارکش از گودی ملاجش بزند بیرون...اما هعی خود خوری کردم و استغفرالله گفتم و هیچ به روی خودم نیاوردم و حوض نقاشی ام را رنگ زدم...بی خیال آنکه کمی آن طرف تر، جناب آقای روباه و زاغی خانم ملوس، از شاعرمآبهای جناح ...حسابی دارند بهم دل می دهند و قلوه پس می گیرند و ملال سرنوشت داستانشان هم نیست که ورژن جدیدش، در این عشق بازیها، آنهم بدون مداخله ی قالب پنیر، چجور از آب دربیاید! نمی دانم دوست داشتن آنهم از راه دور، چرا فقط سر حوض نقاشی جرم است! و روی شاخه های قهوه ای درختهای لخت و عور، هیچ کس کاری به کار عشق ورزی روباه و زاغی ، آنهم بدون عملیات انتحاری قالب پنیر، ندارد!